دِلَم شورمیزَنَد
آسیب های اجتماعی
کتاب حاضر، بازنگری کتاب "دلم شور می زند" چاپ سال 1389 میباشد که بدلیل تغییراتی که از جهت محتوای کتاب و مطالب موضوعی در آن انجام شده است به دو مجموعه که نخستین آن پیش روی شماست و کتاب دیگری بنام "خشونت" تبدیل گشته است که امید است مورد توجه شما قرار گیرد.
"... دلم شور می زند، برای بچه هائی که امروز بدنیا می آیند و وحشت می کنم که آنها هم به سرنوشت پیچیده جوانان و نو جوانان امروز دچار شوند و امروز و آینده ای تاریک داشته باشند، آنها گناهی ندارند جز اینکه در دُنیای تاریکی و وحشت جمهوری اسلامی متولد شده اند،
دلم شور می زند، برای آن بچه هائی که دوران بچگی نداشتند و امروز با وحشت آورترین بدبختی ها دست بگریبانند،
دلم شورمی زند، برای آن کودکانی که نخستین بازی هایشان در دامان فقر و بدبختی و اعتیاد و با حُقه و وافور است،
دلم شور می زند، برای اون بچه های کوچولوئی که در همین دوره خود معتاد شده اند،
دلم شور می زند، برای آن کودکانی که برای تأمین نیازهای حداقل پدر و مادرهای معتادشان به فروش می رسند،
دلم شور می زند، برای آن طفلکی هایم که برای نیازهای اولیه مجبور به گدائی کردن و پول در آوردن می شوند..."
فهرست کتاب
آغاز سخن 15
آغاز سخن 17
پیشگفتار 19
دلم شور می زند 19
دلم شور می زند، برای آینده کشورم 21
دلم شور می زند برای هویتم 27
دلم شور می زند برای ملیت ایرانیم 30
فصل اول 35
ما کیستیم ؟ چه می گوئیم و چه می خواهیم؟ 35
ساختار جمعیت در ایران 37
تحولات جمعیت امروز ایران 41
تصویری از جامعه امروز ایران 44
فصل دوم 57
آسیب شناسی اجتماعی 57
آسیب شناسی اجتماعی 59
آسیب پذیران 62
تَلاشی اجتماعی 64
ناهنجاری های اجتماعی – روانی 66
انسجام اجتماعی 69
چه نتیجه ای؟ 71
چه باید کرد؟ 73
فصل سوم 83
پدیده فقر 83
پدیده فقر 85
فقر و گرسنگی در امروز ایران 89
علل و عوامل فقر در ایران 92
فقیر و نیازمند کیست؟ 100
نگاهی به فقر و گرسنگی در ایران امروز 107
فقر و حقارت در ایران 113
فصل چهارم 133
پدیده افسردگی و نا امیدی 133
پدیده افسردگی و نا امیدی 135
نشانه های افسردگی 139
علل افسردگی در ایران امروز 142
فصل پنجم 165
از هم گسیختگی 165
از هم گسیختگی 167
طلاق 171
مشکلات اجتماعی – فرهنگی 175
کاهش و افزایش سن ازدواج و طلاق 176
مشکلات اقتصادی 179
مشکلات عاطفی 181
فرزندان طلاق 183
سخن آخر 201
تلنگری بر وجدان آنهائیکه خود را به خواب زده اند 203
آغاز سخن 17
پیشگفتار 19
دلم شور می زند 19
دلم شور می زند، برای آینده کشورم 21
دلم شور می زند برای هویتم 27
دلم شور می زند برای ملیت ایرانیم 30
فصل اول 35
ما کیستیم ؟ چه می گوئیم و چه می خواهیم؟ 35
ساختار جمعیت در ایران 37
تحولات جمعیت امروز ایران 41
تصویری از جامعه امروز ایران 44
فصل دوم 57
آسیب شناسی اجتماعی 57
آسیب شناسی اجتماعی 59
آسیب پذیران 62
تَلاشی اجتماعی 64
ناهنجاری های اجتماعی – روانی 66
انسجام اجتماعی 69
چه نتیجه ای؟ 71
چه باید کرد؟ 73
فصل سوم 83
پدیده فقر 83
پدیده فقر 85
فقر و گرسنگی در امروز ایران 89
علل و عوامل فقر در ایران 92
فقیر و نیازمند کیست؟ 100
نگاهی به فقر و گرسنگی در ایران امروز 107
فقر و حقارت در ایران 113
فصل چهارم 133
پدیده افسردگی و نا امیدی 133
پدیده افسردگی و نا امیدی 135
نشانه های افسردگی 139
علل افسردگی در ایران امروز 142
فصل پنجم 165
از هم گسیختگی 165
از هم گسیختگی 167
طلاق 171
مشکلات اجتماعی – فرهنگی 175
کاهش و افزایش سن ازدواج و طلاق 176
مشکلات اقتصادی 179
مشکلات عاطفی 181
فرزندان طلاق 183
سخن آخر 201
تلنگری بر وجدان آنهائیکه خود را به خواب زده اند 203
دلم شور می زند، برای آینده کشورم
دلم شور می زند، برای بچه هائی که امروز بدنیا می آیند و وحشت می کنم که آنها هم به سرنوشت پیچیده جوانان و نو جوانان امروز دچار شوند و امروز و آینده ای تاریک داشته باشند، آنها گناهی ندارند جز اینکه در دُنیای تاریکی و وحشت جمهوری اسلامی متولد شده اند،
دلم شور می زند، برای آن بچه هائی که دوران بچگی نداشتند و امروز با وحشت آورترین بدبختی ها دست بگریبانند،
دلم شورمی زند، برای آن کودکانی که نخستین بازی هایشان در دامان فقر و بدبختی و اعتیاد و با حُقه و وافور است،
دلم شور می زند، برای اون بچه های کوچولوئی که در همین دوره خود معتاد شده اند،
دلم شور می زند، برای آن کودکانی که برای تأمین نیازهای حداقل پدر و مادرهای معتادشان به فروش می رسند،
دلم شور می زند، برای آن طفلکی هایم که برای نیازهای اولیه مجبور به گدائی کردن و پول در آوردن می شوند،
دلم شور می زند، برای اون کوچولو هائی که برای بدست آوردن مبالغی ناچیز مورد تجاوزی وحشیانه، سبعانه و حیوانی قرار می گیرند،
دلم شور می زند، برای آن بچه هک هایم که قدرت کوچکترین اعتراضی ندارند و مجبور به تحمل هر آنچه بر سرشان می آید هستند،
دلم شور می زند، که بازهم باید فردایش هم به همین درد و بی هویتی و حقارت تن در دهند،
دلم شور می زند، که هیچ مامن و ماوائی ندارند، هیچ پناهگاهی و هیچ مرجعی برای شکایت ندارند و حتا پیش پدر و مادران خودشان،
دلم شور می زند، که از فردای اولین تجربه تلخ خود با ترس و وحشت و خجالت، ولی با اجبار به همان کار تَن در می دهند و آن نحوه زندگی به عادتی برای همه زندگی شان که اگر بشود نام زندگی برایش گذاشت تبدیل می گردد،
دلم شور می زند، برای بچه هک هایم که مرحله به مرحله برای رام بودن و دم بر نیاوردن در همان کودکی معتادانی دست پرورده شوند و بهمان فاجعه ای که نامش را زندگی می گذارند راضی می شوند،
دلم شور می زند، که پس از آن در باندهای تبهکاری عامل دزدی و قاچاق و همه نوع سوء استفاده واقع می شوند،
دلم شور می زند، که چندی نمی گذرد و در همان دوران کودکی به زندان می روند و در زندان هم، هم بند دزدان و قاچاقچیان و اگر دخترکان کوچکی باشند با فاحشه هائی که خود نیز چنین سرنوشتی را طی کرده اند در یک مکان و یک سلول به سر خواهند برد،
دلم شور می زند، برای آنهائیکه هیچ گناهی ندارند جز اینکه در این دوره سیاه و وحشت متولد شده اند،
دلم شور می زند، که در زندان، زندانیان بزرگسال با آنان چگونه رفتار می کنند، همانگونه که در همه زندان ها بزرگسالان با خردسالان می کنند،
دلم شور می زند، که در اولین قدم آزادی از زندان راه آینده اشان چگونه ترسیم می شود،
دلم شور می زند، که در خانه های سبز و ریحانه و...، نیز مسئولین بلند پایه حکومت به جای حمایت، چگونه آنها را مورد سوء استفاده و تجاوز قرار می دهند،
دلم شور می زند، که آنها را بدین شکل بی هویت وبی آینده می کنند،
دلم شور می زند، که پس از تحمل تمامی این بدبختی ها و بی هویتی ها دیگر جائی در خانه خود هم ندارند و در اولین وهله اقدام به فرار می کنند،
دلم شور می زند، که آنها نوجوانانی شده اند که جز تاریکی و سیاهی و وحشت لحظه به لحظه، هیچ چیزی را در مقابل خود نمی بینند،
دلم شور می زند، که از این مرحله به بعد هم حکومت جمهوری اسلامی به آنان صفت و لقب می دهد و آنان را ارازل و اوباش و ولگرد و لاابالی و جانی و فاحشه و...، خطاب می کند،
دلم شور می زند، برای بچه هک هایم که همگی ولگرد و جیب بر و کیف زن و فاحشه و قاتل و قاچاقچی نام می گیرند و در نهایت با محکوم کردن آنان به اعدام به زندگی تلخ شان پایان می دهند، به من جواب دهید آیا شما برای بچه هک هایمان دلتان شور نمی زند؟
بدون تردید شما هم دلتان شور خواهد زد. مثل من دلتان شور می زند که این دخترکان نو رسیده که به مانند کنیز و برده به شیخ نشین ها برده می شوند چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد، و در اذاء بردنشان به آنجاها اگر زنده باز گردند، چه تعداد شان چه انسان های خالی شده، تا چه میزان افسردگی و تا چقدر خودکشی!
و در آن سویش، آن پسرک هائی که در عنفوان نوجوانی در گوشه و کنار کوچه ها و خیابان ها و در زندان ها با چه آینده ای که پیش رویشان قرار خواهد گرفت!
دلم شور می زند، برای آن "جانبازانی" که با اعتماد به این رژیم و برای آزادی ایران تمامی زندگی وسلامت خود را گذاشتند و امروز جز برای نمایش مورد استفاده قرار نمی گیرند،
دلم شور می زند، برای تمامی آنها ئیکه در اثر بی کفایتی های این رژیم امروز زندگی باخته اند و نا امیدی مطلق نیز زندگی اِشان را سیاه کرده است، فراموش نکنیم که تمامی آنها هموطنان ما و ایرانی هستند.
دلم شور می زند، برای نسلی کهارزش هایشبه ضد ارزش تبدیل شده و به ناچار درغگوئی و تزویر و تظاهر ابزار بقا و پیشرفت و موفقیت شده و صداقت و پاکی بازدارنده و مضحکه.
و در نهایت هم دلم شور می زند، که آینده چنین جامعه ای چگونه خواهد شد و باز سازی آن چگونه باید باشد؟
دل شوره داشتن همزاد زندگی من شده است، بیائید و با هم لحظه ای چشم های مان را ببندیم و با هم مجسم کنیم که سر نوشت این نسل تحت حاکمیت این رژیم سیاه و پر وحشت جمهوری اسلامی چگونه خواهد بود، اگر ببینید که گروهی به جوانی نرسیده خود کشی و خود سوزی می کنند، گروهی از همین جوانان و امید های فردایمان در گوشه زندان ها روزگار می گذرانند و گروهی اعدام می شوند و بقیه هم تمامی خلاف های دنیا را از مسئولین همین حکومت می آموزند و آویزه گوششان می کنند و در نهایت امر همین ها می خواهند مادران و پدران و معلمین آینده جامعه باشند، یک آن تردید نخواهم داشت که شما هم بیشتر از من دلتان شور خواهد زد، و دلیل آن بسیار روشن است، چرا که این دلشوره برای فردای فرزندان مان است.
دلم شور می زند برای هویتم
دل شوره ای دیگر و این بار برای هویتم، دلم برای هویتی شور می زند که در گوشه ی همان خانه ای شکل پیدا کرده بود که در کوچه ای و خیابانی و شهری از ایرانم بود، همانجائیکه ازآنروزها تا کنون تمامی فکر و ذکرم را بخودش مشغول کرده است.
آنروزها هر چه که بودم،
اگر جهان سومی خوانده می شدم،
اگر فردی از یک کشور جهان سومی بودم،
اگر فردی از یک کشور استبداد زده و دیکتاتوری ام می دانستند،
اگر با دیدن من بوی نفت به مشامشان می رسید،
اگر مورد مسخره جهانیان به دلیل خود بزرگ بینی حاکمان کشورم بودم و...،
حداقل شناسنامه مسافرتی من، پاسپورتم، مهر و نشان تروریست نداشت، من هم شکل ظاهریم مثل بقیه بود، نه ریش داشتم، نه کثیف بودم، نه عبا و عمامه داشتم و نه جدای از دیگران بودم.
امروز تا بخواهم در همه جای دنیا به اثبات برسانم که تروریست نیستم و جدای از آنها هستم و با تمام وجودم مخالف تمامی آنها، نخست باید مدتی در گوشه ای بایستم، با بی احترامی از میان دیگران جدایم کنند، نگاه خشم آلود دیگران را که باعث معطل شدنشان شده ام تحمل کنم، بی احترامی ها را بپذیرم، نتوانم َدم برآروم، بایستم و نظاره کنم و همچنان نگران که
آیا مامور مربوطه بر خوردش با من چگونه خواهد بود؟
آیا خواهد فهمید که همه ایرانی ها تروریست نیستند؟
آیا اصلا حال و حوصله این اندازه از فکر کردن و اندیشیدن را دارد؟
آیا برایش مهم خواهد بود که تفاوتی را قائل شود؟
آیا اینکه من مثل دیگر حکومتی ها نیستم چیزی را عوض خواهد کرد؟
آیا از جای دیگری عصبانی است؟
آیا مشکل خانوادگی، کاری و شغلی نداشته است؟
آیا امروز که با من برخورد می کند، مالیات، جریمه ماشین، عقب افتادگی اجاره خانه، آب، برق، تلفن و...، نداشته است و...؟
چرا که هر کدام از آنها می تواند در سرنوشت منی که امروز به دست اوست تاثیر بگذارد، او قادر مطلق است، می تواند مرا راه ندهد، می تواند با زنجیر دست و پاهای مرا به نیمکت و دیوار ببندد، می تواند بدون آّب و نان ساعت ها نگاهم دارد، می تواند هم، با بی اعتنائی و کوچکترین نگاهی به من بگوید بگیر و برو و یا مواظب باش و یا دقت کن و یا...،
اما من، نه می دانم که مواظب چه باید باشم، دقت به چه چیزی باید بکنم... و یا در اصل چرا چنین برخوردی با من می شود؟ تنها چیزی را که می دانم همین است که باید تحمل کنم - چه چیز را؟ این رفتار ها و این طرز برخوردها را. دلیل آن هم روشن است، تقصیر از هیچکدام آنها نیست. در دنیای امروز همه ی آدم ها را با شناسنامه می شناسند، شناسنامه است که " آرم" و " مهر" تروریست را با خودش حمل می کند و به این ترتیب است که با شناسنامه و آرم و مهر جمهوری اسلامی، هویت من "تروریست" شده است.
آیا شما دلتان برای هویتتان شور نمی زند؟
دلم شور می زند برای ملیت ایرانیم
بنی آدم اعضای یک دیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار
"سعدی" مال خودمان است، افتخار ما ایرانیان است، به نوعی افتخاری برای جهانیان است. اگر او هفتصد سال پیش چنین گفتاری داشته است که هفتصد سال پس از او بر سر در سازمان ملل متحد می نویسند، اگر امروز در تمامی جهات زندگی انسان ها بحث از جهانی شدن است، هم از یکسو نمی توان جز آن گفت که واقعیتی مطلق است و هم از سوئی دیگر بر خلاف آب شنا کردن است.
من هم نمی خواهم چیزی جز آن بگویم، تنها می خواهم بگویم دلم برای برای ملیت ایرانیم شور می زند.
من واقعیت را بنوع دیگری درک می کنم، برای من واقعیت شعارها نیستند و هر آنقدر هم که زیبا باشند، برای من واقعیت آن پدیده ملموسی است که می توانم با تمام وجودم آنرا لمس کنم، و این پدیده واقعی هم هیچ چیزی جز این نیست که این پیکر بزرگ مجموعه ای است گوناگون که در طول تاریخ، ملت بزرگ ما را تشکیل داده است.
ولی آیا واقعیت اینست که این ایرانیان گونه گون که اعضاء برازنده این ملت هستند و اقوام متفاوت این مملکت را تشکیل داده اند، همان هائی هستند که از اعتبار و احترامی شایسته، در خور و حق و حقوقی برابر و بی هیچگونه تمایزی برخوردار هستند؟
اگر نتوانیم در این اندام برازنده ارزش و اعتبار و زیبائی چشمان را، توانائی دستان را، قدرت پاهایمان و ضرورت و نیاز به قلب و مغزمان را دریابیم، تردید نداشته باشیم که دیگر نامش اندامی برازنده نخواهد بود و پیکری علیل و فرسوده و از کار افتاده خواهد شد که بطور قطع و یقین دیگر نامش " ایران " نیست.
نگاه من اینست و حتم و یقینم برآنست که، زمانی بنی آدم اعضای یک پیکرند که همه اندام و جوارح با یکدیگر هم آهنگی و پیوستگی داشته باشند.
اینکه من ادعا کنم، منی که 150 سال است بدنبال آزادی و دموکراسی هستم، برابر با آن جامعه ایکه دموکراسی را از 700، 400، 300 و یا 100 سال پیش شروع کرده است یکی هستم، بی هیچگونه تردیدی همان شعار – بنی آدم اعضای یک پیگرند – را تقلیدی کور کورانه کرده ام.
واقعیت و حقیقت اینست که من می خواهم بتوانم یکی از اعضای واقعی همان پیکر باشم، نه تنها می خواهم، بلکه یقین دارم که لیاقتش را هم دارا هستم.
اگر هیجان زده هستم،
اگر تحریک پذیر هستم،
اگر همیشه عجله دارم،
اگر همیشه چشمم بدست دیگران است،
اگر نمی خواهم قبول کنم که باید روی پای خودم بایستم،
ولی می دانم که همه اینها عادات و موانعی است که امکان برطرف کردن آنها وجود دارد. با شعور و منطق و به دور از هیجان من باید بتوانم و خواهم توانست که عضو اصلی "بنی آدم جهانی" قرار بگیرم.
می دانم و خوب هم می دانم و به همه آن کسانیکه قبول دارید قسم می خورم که هیچ غیر ممکنی وجود ندارد، کار می خواهد و کار می خواهد و کار می خواهد.
من به ملت و ملیتم وابسته ام، این نوع وابستگی به تناوب، خوشحالی، نگرانی، عصبانیت، افتخار...، و یا دلشوره ایجاد می کند و این همان است که به زعم من ملیت است و همان است که امروز نگرانش هستم که می خواهند خدشه دارش کنند.
برای من خدشه دار شدن ملیتم در قالب های گوناگونی چهره می کند، در قالب تاریخ و تمدن کهنسال جامعه و ملت کهنسالم،
در قالب امروز دردناکم،
در قالب اصالتم و در قالب پُرمخاطره فردایم،
برای سرنوشت نامعلوم بچه هایم و بزرگترین و گسترده ترین و اصلی ترینش،
از میان رفتن اعتماد به نفس هایمان.
فراموش نکنیم زمانیکه یک فرد و یا یک ملت اعتماد بنفس خود را از دست می دهد در درجه اول بی اخلاقی بَرش حاکم می شود و آن موریانه ایست که دیگر هیچ چیز برایش باقی نمی گذارد.
امروز همه ما تمامی این مسائل را به چشم خود می بینیم، آیا شما هم مثل من دلتان شور نمی زند؟